ما آدمها در سفر زندگی دست خالی نیستیم. هرکدام کولهباری را به دنبال خود میکشیم. کولهباری که تجربهها و خاطرات خود را در آن حمل میکنیم. خاطرهی ترسهای کودکی از اتاق تاریک، خاطره اولین باری که از مادرمان جدا شدهایم، خاطره اولین دوستی که در مدرسه پیدا کردیم، خاطره اولین اسبابکشی، خاطره معلمی که استعدادی را در ما کشف و ما را بابتش تشویق کرده یا خاطرهی تلخی که در آن به ناحق بابت اشتباهی که مرتکب نشده بودیم تنبیه شدهایم. خیلی اوقات از وجود چنین خاطراتی توی کولهپشتیمان خبر نداریم انگار که مدتهاست آنها را فراموش کردهایم ولی با فراموشی آنها از بین نمیروند، همچنان توی کولهپشتی ما هستند و سنگینیشان را روی دوشمان حس میکنیم. ما با همین کولهبار وارد موقعیتهای جدید زندگیمان میشویم. یک محیط کاری تازه، یک دوستی یا یک رابطهی عاطفی جدید. انگار ما هیچوقت در هیچکدام ازین موقعیتها تنها نیستیم. در کنار خودِ بالغ و بزرگسال ما، همان دختر بچه یا پسربچهای که از اتاق تاریک میترسیده یا از جدایی از مادرش مضطرب میشده یا عاشق معلم ادبیات/هنر/علوم یا ورزشش بوده یا از اسبابکشی به خانهی جدید غمگین بوده هم حضور دارد و همراه با ما به تجربیات جدید پاسخ میدهد. همکار، دوست یا پارتنر و همسر ما هم با کولهبار خودش و با همان دختربچهها یا پسربچهها پا به رابطه با ما میگذارد و همین است که گاهی رابطههای انسانی را تبدیل به چیزهای پیچیدهای میکند که بر خلاف علومی مثل ریاضی یا فیزیک برایش فرمول ثابتی وجود ندارد. فرمول شخصیت ما و رابطههایمان به محتوای کولهبارمان بستگی دارد. تا چه حد ازین محتوا آگاهی داریم؟ تا چه حد دختربچه یا پسربچههای همراهمان را میشناسیم؟ آیا ممکن است بار اضافی سنگینی توی کولهمان باشد که دیگر نیازی به حملش نداریم ولی همچنان بیآنکه بدانیم وزنش را روی دوشمان تحمل میکنیم؟
اولین نفری باشید که نظر می دهد.